استادی جنگجو و ورزیده بهنام «باتن زی»(Baten Zi) در دربار سلاطین «چانگ»(chang) میزیست، و به مردم هنر رزم میآموخت. امپراطور «چانگ» که از قدرت جنگاوری و تعالیم هنر وی به مردم در هراس بود، به ناچار عدهای را اَجیر کرد تا با او مبارزه کنند. از جملۀ اَجیر شدگان، استاد مزدوری بهنام «جوآنک لِش» (Joank Lesh) بود، و زمانیکه استاد «باتن زی» مشغول تعلیم بود، وارد معبد شده، و با بانک بلند خطاب کرد: «هی، تو؛ من تو را به نبرد دعوت میکنم.»
استاد نگاهی کوتاه بر وی انداخته، با بانگی بیاعتنا ولی خشمگین فریاد زد: «ساکت باش، آنجا بنشین تا درس من تمام شود.»
«جوآنک لش» در گوشهای نشسته، و به انتظار پایان کلاس ماند. استاد «باتن زی» در تمام مدت کلاس حتی نیم نگاهی بهسوی او نینداخت، تا کلاس درس خود را به پایان رسانید. پس از اتمام کلاس درس، به وی گفت: «ببینم، آیا تو جداً میل شدیدی برای مبارزه با من داری؟ زیرا تنها در اینصورت است که من با تو مبازه میکنم.»
«جوآنک لش» گفت: «آری، من نهتنها میل شدیدی برای مبارزه با تو دارم، بلکه حتی از اینکه تو زنده هستی، رنج میبرم.»
استاد گفت: «پس در اینصورت، چرا همان لحظه که وارد گشتی، به من حملهور نشدی؟ و با اولین بانگ من در گوشهای آرام نشستی! این نمایانگر آن است که تو نیازی به مبارزه با من نداری؛ برو هرگاه واقعاً قصد مبارزه کردی بیا و مبارزه کن.»
«جوآنک لش» در حالیکه فریاد میزد: «خواهم برگشت.». معبد را ترک کرد!
مهم: وقتی به زندگی بزرگان نظری اجمالی بیافکنید، متوجۀ این موضوع خیلی مهم میشوید که، آنها بهخاطر نفوذی که در بین مردم داشتند، همیشه و در همه حال، به فکر ارتقاء سطح فکری و زندگی مردم بودند؛ لذا فرمانروایان از این قدرت و آگاهی آنها در هراس بودند. به همین خاطر، یکسری افراد مزدور را اَجیر میکردند که بزرگان طریقت دانایی را از سر راه خود بردارند؛ زیرا در اینصورت است که امپراطورها و فرمانروایان قدرتطلب و خودخواه و خونخوار میتوانند از مردم بهصورت بَرده و کنیز و غلام سودجویی کرده، و مثل کالایی بیارزش آنها را برای استفادههای شخصی خودشان جابهجا نمایند. از آنجاییکه اساتید طریقت دانایی و آگاهی، از طرز فکر و اعمال بیخردانه و خودخواهانۀ درباریان اطلاع کافی داشته، لذا آموزش خود را طوری برنامهریزی مینمودند که مردم را آمادۀ مقابله با توطئههای فرمانروایان خونخوار نمایند.
در این داستان واقعی میبینیم که یکی از اساتید طریقت دانایی، شروع به آموزش هنر رزم، همراه با آگاهی (طریقت هنرهای رزمی) به مردم میکند. خبر این آموزش به امپراطور آن زمان میرسد، و چون این استاد، قدرت جنگاوری بالایی داشت، لذا امپراطور از قدرت جنگاوری بالای استاد و طریقۀ آموزش تکنیکهایش بههراس میافتد. بههمین خاطر، چندین نفر را که در امر جنگاوری مهارت داشتند، و از نظر اخلاقی بیبند و بار و بیقید بودند اجیر میکند، و به آنها دستور نابودی استاد را میدهد. وقتی که استاد در حال آموزشدادن به شاگردان خود بود، مزدوران اجیر شدۀ امپراطور، بهداخل معبد میروند، و رئیس مزدوران که مردی قوی و جنگاور بود، به استاد میگوید: «هی، تو. من تو را به نبرد دعوت میکنم.» ولی استاد با بیتفاوتی، نگاهی کوتاه به آن مزدور میکند و با فریادی خشمگین و بیاعتنا، به او میگوید: «ساکت باش، آنجا بنشین تا درس من تمام شود.» شخص مزدور در گوشهای مینشیند، و به انتظار پایان کلاس میماند. بعد از اتمام کلاس درس، استاد به وی گفت: «ببینم، آیا تو جداً میل شدیدی برای مبارزه با من داری؟ زیرا تنها در اینصورت است که من با تو مبارزه میکنم.» شخص مزدور گفت: «آری، من نهتنها میل شدیدی برای مبارزه با تو دارم، بلکه حتی از اینکه تو زنده هستی، رنج میبرم.» استاد گفت: « پس در اینصورت، چرا همان لحظه که وارد کلاس شدی، به من حمله نکردی؟ و با اولین فریاد من در گوشهای آرام نشستی! این نمایانگر آن است که تو نیازی به مبارزه با من نداری، برو هرگاه واقعاً قصد مبارزه کردی بیا و مبارزه کن.» از این موضوع نتیجه میگیریم که شخص مزدور فقط بهخاطر گرفتن مقداری پول بیارزش میخواست که جان با ارزش استاد را بگیرد، به همین خاطر در این مبارزه، بدون اینکه مبارزهای فیزیکی اتفاق بیافتد، برنده استاد بود. زیرا، شخص مزدور به خاطر پول میخواست مبارزه کند، ولی استاد بهخاطر جانش مبارزۀ متافیزیکی را انجام داد، و برندۀ اصلی او بود.
در این داستان، نکات ظریفی وجود داردکه باید به آنها توجه نمود.
اول اینکه، کسیکه بهخاطر مبارزه با ظلم، پا به میدان نبرد بگذارد، چه ببرد و چه ببازد، پیروز است.
دوم اینکه، کسیکه بهخاطر ظالم با مظلوم مبارزه کند، چه ببرد و چه ببازد، بازنده است.
سوم اینکه، وقتی میخواهید مبارزه کنید، اول بدانید برای چی و برای چه شخصی مبارزه میکنید، و بعد اقدام به مبارزه کنید.
چهارم اینکه، وقتی کاملاً مطمئن شدید و راه حلی جز جنگیدن نداشتید، مبازه کنید؛ آنهم با تمام وجود و قدرتتان.
پنجم اینکه، هر کاری را در راه خدا و بهخاطر خدا انجام دهید؛ زیرا در اینصورت استکه همیشه و در همه حال پیروزی از آنِ شما خواهد بود.
در انتهای داستان، وقتیکه استاد به فرد مزدور میگویدکه: «برو هر گاه واقعاً قصد مبارزه کردی بیا و مبارزه کن.» یعنی هر گاه واقعاً مرا شناختی، و در این شناخت متوجۀ پستی و رذالت و خوانخواری و بیایمانی من شدی، بیا و با من که ظالم هستم مبارزه کن. نه اینکه با گرفتن کمی پول از فرمانروا و امپراطور، و بهخاطر اینکه حکومت ظلم و ستم پابرجا بماند، با من که بهفکر مردم و آزادی هستم، مبارزه کنی.
بعد از اینکه فرد مزدور، این درسهای زندگی دنیوی و اخروی را از استاد حکیم و دانا گرفت، در حالیکه فریاد میزد، گفت: «خواهم برگشت، خواهم برگشت.» و آنگاه آنجا را ترک کرد. و این حرف فرد مزدور، نشان میدهد که واقعاً اهل مبارزۀ واقعی نبوده و در آینده هم نخواهد بود؛ زیرا استاد را فردی با اقتدار و با ایمان و محکم و دانا و با معرفت و با خدا دید، و متوجه شد که بهخاطر راه و آرمانش، حتی از جانش هم میگذرد، بهخاطر این موضوع بود که فرد مزدور با لافزدن و حرف بیخودی، آنجا را ترک کرد.
از این داستان نتیجه میگیریم که، هرگاه انسانی در طریقت دانایی قدم بگذارد، همیشه و در همه حال، پیروزی از آنِ اوست. زیرا خداوند قادر مطلق، همراه اوست.
استاد حکیم میفرماید:
«سلطهجویی و جنگیدن و قدرتطلبی، ویژگی کسانی استکه از درون احساس ناامنی و ضعف و تهیبودن میکنند.»
نوشته ی : استاد محمدرضا یحیایی – کتاب داستان های ذن