در مسیر جستجوی حقیقت، سالک در ابتدای مسیر؛ خود را بدون علم و دانش، بدون معرفت و حکمت و بدون حقیقت و نور میبیند، و باخضوع و خشوع میگوید که هیچ “نمیدانم”.
وقتی رونده راه شد و با پاکی و صداقت و صبر و استقامت و تواضع مسیر را پیمود و هزاران درب علم و دانش و حکمت و معرفت و حقیقت و نور را گشود، و وجودش لبریز از نور الهی شد، دوباره با بند بند وجودش فریاد میزند “میدانم که نمیدانم”.
تفاوت میان “نمیدانم” اول راه وانتهای راه در یک کلمه “میدانم” نهفته است. اما فاصله میان این دو، به ژرفای اقیانوسها است.
“نمیدانم” اول، خضوع و خشوع از سر ناتوانی و نادانی است. و “نمیدانم” دوم، خشوع و خضوع از سر دانایی و توانایی است!
“نمیدانم” اول، اعتراف به داشتن ظرف خالی است، و دستی که به گدایی گشاده شده است. و “نمیدانم” دوم، ظرف پری است که سالک با رضایت خود آنرا خالی میکند تا بر حکمت و معرفتش بیفزاید!
“نمیدانم” اول، انسان درمانده و ضعیفی است که مجنون وار در جاده طریقت گام گذاشته است تا بلکه جرعهای از جام معرفت نصیبش شود. و “نمیدانم” دوم، از آن کسی است که قدرت کن فیکون دارد، اما اقرار بر نمیدانم میکند تا جرعهای شیرینتر بنوشد!
رونده، ابتدای طریقت، هیچ نمیداند. اما رونده ای که راه سخت و دشوار معرفت الهی را پیموده است. نه اینکه هیچ نداند، بلکه با عمق وجودش “میداند که نمیداند”.
“میداند” چون با چشم دل و بصیرتش به داشتههایش مینگرد، و آنها را در مقابل اقیانوس معرفت الهی همچون ارزنی در بیابان میبیند …..
“میداند” چون آگاه است، و خودش و خدایش را میشناسد …..
و تفاوت میان “نمیدانم” ابتدای راه و انتهای راه در همین میزان آگاهی نهفته است. هر چه آگاهی بالاتر برود، اقرار به “نمیدانم” بیشتر و آگاهانه تر و عمیقتر میشود، و این “نمیدانم” بالاترین و ارزشمندترین سرمایه انسان است.
یا جامع